سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نـــم نـــم ِ آفتـاب

بسم الله...
قرار گذاشته بودیم با هم برویم  گلزار ِ شهدا و زیارت .  در راه به گل فروشی که رسـیدیم مکثی کرد ُ گفت : برویم داخل؟
جواب مثبت را که دادم ، به گل های ِ نرگس نگاه کرد .
بسته بندی شده بودند ، تازه ُ خندان .
دو بسته سرزنده را انتخاب کرد ُ به راهمان ادامه دادیم .
آرام گفت : نرگســ ها یکی برای دایـــی ِ سعید ، یکی هم برای ِ عمو سعید !
به قول ِ خودش عجب سعادتی که سعید هر دو خانواده برگ ِ گل سرخ هستند.


نوشته شده در یکشنبه 89/12/8ساعت 10:12 عصر توسط فاطمه سادات نظرات ( ) |

بسم الله...
این روزها بحرین لحظات حـــساسی دارد ُ ما بی خــــبر
اخبار را می توانید از اینجــــا پیگیری کنید .


نوشته شده در شنبه 89/11/30ساعت 7:53 عصر توسط فاطمه سادات نظرات ( ) |

بسم الله..
دارند می روند کم کمــ ، یکی یکی
باید برسانید  این بیرق را به "او"


نوشته شده در سه شنبه 89/11/26ساعت 6:37 عصر توسط فاطمه سادات نظرات ( ) |

بسم الله...

سکوتم

ُ

کم

حرف

میزنــَمــــــ

.
.
ب ن : عکس ربطی به کلمات ِ بالا ندارد ، انگار باید اضافه میشد تا ثبت شود هر چند کوتاه مدت!
*حذف شـــــد *


نوشته شده در یکشنبه 89/11/17ساعت 6:32 عصر توسط فاطمه سادات نظرات ( ) |

بسم الله...
روبروی هم نشستیم ، دست ِ من کتاب ِ ُ ، اون مشغول ِ درست کردن ِ سالاد!
هر چند دقیقه یک بار ، یکی مون حرف میزن ِ ُ اون یکی با سر تائید یا رد می کنه .
چاقو رو میزاره تو ظرف و خیلی ناگهانی میگه چ ِ حسی داری که داره تموم میشه دوران مدرسه ؟
کتاب رو میزارم رو میز ُ نگاهش می کنم ، مکث م ک ِ طولانی میشه  میگه : دلت تنگ میشه ، نه ؟
جوابم ، نمی دونم ُ شاید ِ
اما ته ِ دل م یک حسی هست ک ِ نمی فهم خوب ِ یا بد 
وقتی عکس ها ُ خنده ها و اخم ها و شکلک هامون رو نگاه می کنم بازم نمی تونم جواب بدم ک ِ دل م براش تنگ میشه یا نه !


نوشته شده در پنج شنبه 89/10/23ساعت 2:20 صبح توسط فاطمه سادات نظرات ( ) |

بسم الله....
شب ِ آخر ِ محرم ِ ُ حال و هوای ِ غروب ِ آخرین روز ِ ماه ِ صفر ُ دارم
                                                                                   .
                                                                                   .


نوشته شده در سه شنبه 89/10/14ساعت 9:54 عصر توسط فاطمه سادات نظرات ( ) |

بسم الله...


اروند
فروردین 89
عکس از مظهر گلی
.
.
.
از دو پست ِ قبل کامنت ها بست ِ شد ِ ؛ باشد ک ِ این راه ادام ِ  پیدا کند


نوشته شده در سه شنبه 89/10/7ساعت 11:13 صبح توسط فاطمه سادات نظرات ( ) |

بسم الله...



امسال درخت ها ، سر سختان ِ حمایت کردن از برگ های ِ زرد
پاییز 1389 - خانه ی مادربزرگ
.
.
کاروانــــــ عاشورا ، در راه است ، برایم از شب یلدا نگویـــــید


نوشته شده در سه شنبه 89/9/30ساعت 3:4 عصر توسط فاطمه سادات نظرات ( ) |

بسم الله....

محرم سال 1379 ، قرارمان دروازه ی قدیمی شهر شام بود 
نوشته و معروف بود خاندان پیامبر (ص ) از این مکان وارد شهر شده بودند .
تعدادمان ؟ زیاد نبود ، 50 نفر شاید .
کاروانی به سمت حرمت دخت سه ساله ارباب حرکت کردیم.
حالا خرابه جایش را به خانه ها داده بود، مداح می خواند و اهل کاروان زمزمه می کردند
به کوچه ها رسیدیم ، سرها نمایان شد که مخفیانه نگاهمان می کردند و لب هایی که در گوش هم سخن می گفتند.!!
سکوت بینمان موج می زد 
ما شنیدیم و دیدیم اما قطره ای از یک دریا را و همین کافی بود تا یک داغ عظیم زنده شود
دیگر روضه خوان ، سکوت کرده بود زیرا که هر دل برای خود روضه گرفته بود


نوشته شده در جمعه 89/9/26ساعت 6:17 عصر توسط فاطمه سادات نظرات ( ) |

بسم الله....
این جا تهران
شهر در وضعیت هشدار
صدای مردی می آید
صدای سرفه های خشک  و  خش خش سینه ،  که این روزها بلند تر لالایی می خواند
اشک از چشمان دختر روان 
می کند و دعای لب هایش
ببار باران می شود

 


نوشته شده در شنبه 89/9/20ساعت 6:50 عصر توسط فاطمه سادات نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

 Design By : Pichak